شَـــــــــــــــــــلـوتـــــ ...

شــــاد بودن، تنها انتـــــقامی است که میتوان از زندگــــــی گرفتـــــ ...

شَـــــــــــــــــــلـوتـــــ ...

شــــاد بودن، تنها انتـــــقامی است که میتوان از زندگــــــی گرفتـــــ ...

داستانکـــ

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر می شود.تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟

 حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟


پدر دختر با جان و دل قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاق ترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند...

از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود..خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب می شوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. 

بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند.حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند..گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ می کشد.

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود..جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش می شود.حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود.

این، افسانه یا داستان نیست, آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است...


علاقه ای که به ابوعلی سینا دارم بی حده. از کلاس پنج ام ابتدایی که شناختمش تا به حال!

نظرات 18 + ارسال نظر
شبنم پنج‌شنبه 5 مرداد 1391 ساعت 03:23 ب.ظ http://seven-stones.blogsky.com


من از اول بچگی میشناسمش . مستاجر ما بود



خوشااااا به سعادتت

Street Group جمعه 6 مرداد 1391 ساعت 04:47 ب.ظ http://streetgroup.blogsky.com

سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام

خیلی جالب بود......الحق که شاگرد خودم بود

ابو علی سینا همونه که الکل رو کشف کرد؟؟

چه جالب مستاجر شبنم اینام بوده.....

خیلی دنبال خونه میگشت همش خونه ما تلِپ بود پس

بالاخره خونه کرایه کرد....

سلااااااااااااااااااااااااااااااام
حال احوال ؟
بله بله میبینم که جو زدیگی زن و مرد و پیر و جوون نمیشناسه !
بیچاره ابوعلی سینای عزیزم که شما دوتا باهاش اینطور شوخی میکنید !
من یجوری روش غیرت دارم . نمیدونم چرا ؟ ولی میدونم خیلی دوسش دارم

Zhinoos.Blue یکشنبه 8 مرداد 1391 ساعت 12:00 ق.ظ http://kooleh-poshti.blogsky.com

قبلا خونده بودم، نظر ندادم....چرا؟!


سینا رو میگی؟!
رفیق فاب خودمه همنشینی با من روش اثر کرد، به اینجاها رسید دیگه... ولی من میخواستم ریا نشه خودمو کشیدم کنار، گفتم این جاه و مقام دنیایی که ارزشی نداره... تازه یه چیزی میگم بین خودمون بمونه زیزوو... این میخواست از الکل استفاده های نامشروع بکنه، من ارشادش کردم که بعد گفت الکلو کشف کرده دیگه (الکلو ایشون کشف کرد یا کار اون یکی رفیقم بود؟)

نچ نچ نچ... دو روز ازش غافل بودما... نگا رفته خونه شبنم اینا، تو خونه امیر حسینم که تلپ بوده
خدا رفیق نا اهل نصیب گرگ بیابون نکنه..

والا منم نمیدونم !!!

نه عزیزم سید ابوالقاسم طوسی رو ذکر کردم


من بجای اون مرحوم که روحش شاد و قرین رحمت باد از شما و زحمات بی دریغتان سپاس گذاری میکنم بانو ...

الکل رو هم ذکریا کشف کردن ببم جان
قوربون اطلاعات عمومیتون خودم یه تنه !!!!!!!!!!!

Street Group دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 02:53 ب.ظ http://streetgroup.blogsky.com

واااااااااااااااای قالبشو نیـــــــــــــــــــگا

خیلی قشنگ شده

خیلی به وبلاگت میاد....جدی میگم

یه جورایی عارفانه شاعرانه ایرانیه و...

خودم که خیلی دوسش دارم ....
خیلی وقت بود انتخابش کرده بودم ولی یه سری مشکل داشت که رفع شد . دست مسلم درد نکنه .

ملسییییییییییییییییییییییییییییییییییی پس توام خوشت امد ....

Street Group دوشنبه 9 مرداد 1391 ساعت 02:55 ب.ظ http://streetgroup.blogsky.com

اِ چه جالب پس ابو علی سینا رفیق فاب ژینوسم بوده

نامرد اصلا بهم نگفته بود......

خیلی هم مررررررررررررررده ...

Ghasedak پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 02:01 ب.ظ http://earsplitting-silence.blogsky.com/


سلااااااااام زینب جون

اول قالب نو مبارک

دوم قالب نو مبارک

سوم قالب نو مبارک

والی آخر...

میگما ابوعلی سینا رو منم میدوستم

سلاااااااااااااااااااااااام نسیم جووووووونم

اول ال آخر ممنووووووووووووووووون

شبنم پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 10:17 ب.ظ http://seven-stones.blogsky.com


ای بابا اینو همه میشناسن که

این نه و ایشششششششششششون

شبنم پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 10:19 ب.ظ http://seven-stones.blogsky.com


قالب نو مبارک عزیزم

بسی سپاس عسیسم

sarina پنج‌شنبه 12 مرداد 1391 ساعت 10:40 ب.ظ http://sarinahp.blogsky.com

وبلاگ زیبایی داری مطالبتم قشنگن اگه دوس داشتی تبادل لینک کنیم بازم بهت سرمیزنم

ممنون از حضورت ...

حمید یکشنبه 15 مرداد 1391 ساعت 11:36 ق.ظ http://hamidshams.blogsky.com

یادش بخیر
پدرش از ما هم دعوت کرد ولی دختر اسب سوار به منم اجازه نداد باسنشو جا بندازم منم به زور باسن دختره را جا انداختم ولی متاسفانه از دوجا لگنش شکست.منم فرار کردم.
این ترفند از کجا به عقل ابوعلی سینا رسید من نمیدونم.چرا به عقل من نرسید.
یه چیز بهت بگم از تعجب شاخ دربیاری. ابوعلی سینا بعد از این کارش یه کارگاه باسن جا زنی تاسیس کرد و به ازای هرباسن یک گاو طلب میکرد او بعد از مدت کوتاهی صاحب گاوداری بزرگی شد و دست از طبابت برداشت

حمید سه‌شنبه 17 مرداد 1391 ساعت 08:49 ق.ظ

داستانک (پیامها)
یه بچه به مامانش میگه : مامان وقتی تو نبودی خاله نازی اومد با بابایی رفتن تو اتاق خواب...
مامانش حرفشو قطع کرد و گفت بذارباقیشو وقتی بابات اومد تعریف کن
بابا که اومد مامانه گفت خب عزیزم چی میگفتی ؟
بچه ادامه داد : رفتن تو اتاق خواب از اون کارها انجام دادند که تو با عمو جمشید میکردید


این داستانک ها با احوالات من نمیخونه حمید آجان .

یا خودت رو اصلاح کن یا پیام هات رو !!!!!!


آخه من نمیدونم کی همچین متنهایی تو وبم گذاشتم که اینو پیامو میرسونی ؟
قبلانا حامل پیامها و چک های بهتری بودی حمیدبرگردون

مجتبی شنبه 25 شهریور 1391 ساعت 06:00 ب.ظ http://loves20.blogfa.com

سلام چطوری؟
فکر کردی ادرس خونت رو پیدا نمیکنم
من خودم یه پا کارگاه ام

راستی چه وب قشنگی داری

ولی ماله من قشنگتره

اسمت چی بود یادم رفت؟

سلام خوبم و چطوری ؟

آره واقعا . چشم نخوری کاراگاه . مدیونی اگه فکنی خودم بهت آدرس دادم !!!

آره وبم خیلی قشنگه از وب توام قشنگترررررررره ...


نمیگم تا مخت بره تو قوطی !!!

نگار یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://ben10ison.blogfa.com

سلام .
حالا که میبینم منم ابو علی سینا رو دوست دارم
ولی عجب فکری کردا
یعنی اینجور مغز داشت؟
بیا وبلاگم نظر بده
بعد از یک سال اومدم وبلاگم دیدم سه تا نظر بیشتر ندارم
آخه چرا؟؟؟؟؟؟

سلااااااااااااااااام خانوم کوچولو .
آره ها خیلی وقته که نبودی ها .
خوش برگشتی خانوم .

واقعا هم دوست داشتنیه آخه .
الهی . منم زیاد با تو فرق ندارم . دیگه فعال نباشی . نظری هم نیماد برات .

نگار یکشنبه 26 شهریور 1391 ساعت 07:27 ب.ظ http://ben10ison.blogfa.com

سسسسسسسلللللللللاااااامممممم
مرسی که آمدی نظر دادی .
هروقت عکس دوتا دختر رو گذاشتی توی وبلاگت بهم خبر بده

سلااااااااااااااااااام
خواهش میکنم .
چشــــــــــــــــــــم

مجتبی دوشنبه 27 شهریور 1391 ساعت 12:21 ق.ظ http://loves20.blogfa.com

سلام مخوای خوب باش میخوای بد باش البته اگه جراتش رو داشتی یبد باشی


اگه حکیم زرنگ بود اول با دختره ازدواج میکرد بعد مال و ثروت پدر زنش رو میکشید بالا

چه خبرها خانمی؟
زندگی با دلار ۲۸۰۰ بهت خوش میگذره؟

سلام . خوبم . ممنون . البته شما بهتری .

بله بله . از فکر پلید تو بعید نیست .

سلامتی . خبر جدیدی نیست .

دلارو ول کن الان یه تومنی هم ندارم

مجتبی سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 01:56 ق.ظ http://loves20.blogfa.com

سلام
خیلی نامردی خیلی
افکار پلید من
از دست عزیزانچه گویم که گله ای نیست. گر گله ای هم هست دگر حوصله ی نیست

سلام
تازه به شخصیت من پی بردی ؟!
من ا بچه ها ی پلــــتید روزگارم ...

خیلی قشنگ بود . آفرین به حسن انتخابت

مجتبی سه‌شنبه 28 شهریور 1391 ساعت 11:56 ب.ظ http://loves20.blogfa.com

ام توپولی داداشی خوبی؟

چه خرها
یه وقت طرف ما نیای هان نمک گیر میشی

؟

خوبم . ممنون .
سلامتی . چشم میام .

helal پنج‌شنبه 20 مهر 1391 ساعت 06:47 ب.ظ

ایده ی جالبو خلاقانه ای به کار برده
الحق که لقب شیخ الرئیس برازندشه
خلاصه ای از زندگی نامش در لینک زیر :
http://deceptionpoint.parsiblog.com/Posts/111/%D8%B4%D9%8A%D8%AE+%D8%A7%D9%84%D8%B1%D8%A6%D9%8A%D8%B3/

میخوای فایل صوتی خلاصه زندگی نامشو بهت بدم ...
من خودم همه جوره دنبالشم
ولی بازم ممنون . میسرم بهش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد